سلام
تولدت مبارک نسای عزیزم!
این تبریک مخصوص دوست عزیزم نساء است که امروز ششم اسفند روز تولدشه.
ما با دوستیمون ثابت کردیم که نه دوری فاصله ها، نه طولانی شدن زمان ندیدن همدیگه، نه اتفاقات جورواجور، نه ... هیچ چیز نمی تونه دوستی ما را حتی ذره ای کم کنه بلکه روز به روز سیم کشی قلب ما بیشتر و بیشتر می شه!!! قلبامون فاصله های دور را پیموده اند و به هم نزدیکند. نزدیک نزدیک.
نساء جونم دوست دارم. خیلی دوست دارم! 6 تا!
اگه می خوای بدونی چقدر دوست دارم دستت را بذار رو نبضت، می بینی که دوستی من تمامی نداره!
امیدوارم 120 سال در پناه امام زمان زنده و پاینده و سربلند باشی. آرزوی موفقیت روزافزونت را از خداوند دارم.
یک دست پر از ستاره تقدیم به دوست
یک شعر پر از اشاره تقدیــم به دوست
شرمنــده از آنـــم کـــه نــدارم چیـزی
این دل، دل پاره پاره تقدیـم به دوست
نسای عزیزم، برو تو نوشته های بایگانی شده وبلاگم، می بینی که من 5سال پیش هم دقیقا همین مطلب رو برات نوشتم. هنوز حرفم همونه. هنوز 6تا دوست دارم عزیزم. از همون 6تا های خودمون که بزرگترین عدد دنیاست!
دوست داشتم پیشم بودی و تولدتو رو در رو بهت تبریک می گفتم ولی نشد حتی چت کنیم و یا تلفنی بهت بگم. (مگه میذارن؟ روز تولدت هم دست از سرت بر نمیدارن!) به هر حال اینجا و به این ترتیب بهت می گم
تولدت مبارک گلم
خدمت همه دوستان عزیزم عرض می کنم که اینجانب پایان نامه خود را با عنوان «مبانی قرآنی زیارت آل یس» به اتمام رسانده و مراسم دفاعیه آن روز
دوشنبه 23/11/1391 ساعت 10صبح
مکان: دانشکده مطالعات تطبیقی قرآن کریم شیراز. واقع در خیابان زرگری. جنب مجتمع سینا. تقریبا روبروی بیمارستان دکتر خدادوست
می باشد. از کلیه عزیزان و سروران دعوت می نمایم قدم بر چشم من گذاشته و در مراسم دفاعیه من شرکت نمایند.
ان شاء الله سایه پدر و مادر هیچ کسی از سرش کم نشه. خدا هم سایه پدر و مادر ما رو از سرمون کم نکنه. ما فقط شب های جمعه که میریم خونه بابامینا از حال و اخبار هم خبر میشیم و دور هم جمع میشیم.
جمعه دو هفته پیش من به خاطر پایان نامه ام که داشتم تکمیلش می کردم نرفتم خونه بابام. ولی هفته پیش رفتم. بعد متوجه شدم که کلی خبر جدید بوده که من ازشون بی اطلاع بودم. از جمله اینکه آقا محسن متقاضی یه کاریه هست که نمی دونم مجاز هستم اینجا اسمش بنویسم یا نه. می ترسم اسمش بنویسم براش بد بشه. آخه کار حساسیه!!!!!!! تو مصاحبه اش شرکت کرده و الان مراحل گزینه رو داره طی می کنه. خلاصه داره گزینه میده! حالا ببینم چطوری قراره بره تو دستشویی و میدونه کفن میت چند تیکه است یا نه؟
خبر دیگه اینکه بخاطر همین جریانات بالا محسن از فوق لیسانسش انصراف داده چون یکی از شرایطش دانشجو نبودنه!
به خاطر همین من لازم دونستم خبر قبلی رو که نوشته بودم محسن داره فوق لیسانس می خونه رو اصلاح کنم و بگم محسن دیگه فوق نمی خونه داره گزینه میده!
همینجا از همه دوستان خواهشمندیم اگه درباره محسن ازشون تحقیق کردن بگن که پسر خوبیه!!!
البته یه وبلاگ هم اخیرا درست کرده به آدرس http://beautifulmind.parsiblog.com/ فک کنم اونایی که دارن در موردش تحقیق می کنن به این وب یه سری بزنن کافیه دیگه لازم نیست خیلی تحقیق کنن. مخصوصا اگه به نظر سنجیش یه سری هم بزنن. شما هم اگه دوست دارین محسن رو بشناسین به نظر سنجی کنار وبلاگش یه سری بزنین!!! ولی با حوصله و آرامش ها!!! می تونین یه قرص اعصاب قبلش بخورین.
با تشکر از همه دوستانی که به وبلاگم سر زدن و با نظر گذاشتن، ایمیل دادن، پیامک زدن و تلفنی ابراز تشکر و علاقه کردن. از همگی متشکرم.
همچنین با تشکر از دوست خوبم فاطمه خانم که همیشه با ایمیلهای خوبشون منو شرمنده می کنن و این بار هم منت گذاشتن و به وبلاگم سر زدن. و ان شاء الله قراره قدم رو چشم من بذارن و بیان شیراز.
همچنین از آقا محسن هم تشکر می کنم که یادآوری کردند اسم قصه اولی پدرم، «داستان» بود!
این آقا محسن، پسر داداش بزرگم حاج هادی هست. مهندس کامپیوتره. داره ان شاء الله فوق لیسانسش رو میگیره.
شب یلدا هم از اولش رفت چسبید به بابام و از کنارش جم نخورد تا همش تو فیلم باشه!!! جای نامزدش خالی بود!
بله دوستان.
قصه اولی که بابام شروع به تعریف کرد جدید بود و پدر بدون اینکه اسم قصه رو بگه شروع به تعریف کرد. یکی دو نفر پرسیدن اسم قصه چیه ولی چون بابام گوشش سنگینه متوجه نشد و قصه رو ادامه داد. اونا هم صرف نظر کردن و قصه رو گوش کردن.
بعد از تموم شدن قصه، پدرم قصه دوم رو به نام دختر نارنج و ترنج شروع کرد که تکراری بود ولی چون خیلی تکراری نبود کسی یادش نبود تا داوطلب تعریف کردن بشه. بعد از تموم شدن اون، پدرم اومد قصه سوم رو تعریف کنه که محمد پسر یکی از داداشام که 13سالشه اعلام آمادگی کرد که قصه کره اسب سیاه رو که چندین بار پدرم تعریف کرده بود یادشه و می خواد تعریف کنه. محسن، پسر داداش بزرگم حاج هادی که خودش بابابزرگه، هم اعلام آمادگی کرد که این قصه رو یادشه ولی گفت عیبی نداره محمد تعریف کنه. محمد اومد نیمرخ جلو بابام نشست. قرار شد هرجاش اشتباه کرد بابام تصحیحش کنه و برای اینکه بتونه با گوشای سنگینش صدای محمد رو بشنوه سرش رو به محمد نزدیک کرد.
محمد قصه رو شروع کرد. انگار می خواست درس جواب بده. کاملا خشک و بی روح و با من و من تعریف می کرد. از همون ابتداش هم اشتباه شروع کرد و بابام تصحیحش کرد! وسط قصه هم یه تکه هایی رو جا می انداخت که پدر تصحیح می کرد و تعریفش می کرد. خلاصه قصه رو با هر بدبختی بود و با کمک پدر تعریف کرد و تموم کرد. و با تشویق حاضرین یکی از کتابها به عنوان جایزه بهش داده شد.
بعد بابام قصه دختر پنجه پرونک رو شروع کرد. البته اینم از قصه هایی بود که چندین بار تا حالا سالهای قبل تعریف کرده بود ولی بعد از قصه تعریف کردن محمد، هم اونایی که فکر می کردن یادشونه از تعریف کردن انصراف دادن چون دیدند به همون روز محمد در میان و نمی تونن کامل تعریف کنن، و هم بقیه که حوصلشون از تعریف کردن محمد سر رفته بود مایل بودن خود بابام قصه رو تعریف کنه. خداییش خود بابام یه جور دیگه تعریف می کنه حتی مواقعی که یه قسمتهایی از قصه را فراموش می کنه و مامانم و بقیه یادش میارن و یا بعضی قصه ها رو با هم قاطی می کنه. همش قشنگه!
خلاصه بعد از تموم شدن قصه، مهدی داداشم (که اونم امسال تابستون رفته عمره و شده حاج مهدی)، گفت: «حالا سوال از داخل قصه ها!» اول پرسید پارسال پدر چه قصه هایی تعریف کرده که هیشکی یادش نبود. بعد پرسید:«اولین قصه ای که امشب پدر تعریف کرد اسمش چی بود؟» من فوری گفتم: «نارنج و ترنج» گفت: «نه» گفتم: «دختر نارنج و ترنج» بازم گفت: «نه» بعد با همفکری یادمون اومد اولین قصه همون بود که اسمش رو نگفت. البته اگه من می خواستم اسمی براش بذارم میذاشتم: دختر باهوش
حاج مهدی سوال بعدی رو مطرح کرد:«دختر نارنج و ترنج موقع گوشت کوبیدن چه شعری می خوند؟» در قصه دختر نارنج و ترنج چندین بار این بیت شعر رو خونده بود که هممون تو قصه فهمیده بودیمش ولی حالا یادمون رفته بود! من گفتم: «دسته تو گوش کن. جوقن تو بفهم.»
علی آقا، شوهرم، گفت: «دسته به تو میگم. جوقن تو گوش کن.»
می دونستیم هیچکدوم شعر اصلی نیست چون این بیتهایی که ما می گفتیم آهنگ نداشت. بقیه هم یه چیزایی گفتن ولی بی ربط بود. هیچکس حتی خود حاج مهدی بیت اصلی رو یادش نبود تا قضاوت کنه. پدر بخاطر گوش سنگینش اصلا متوجه سوال نشده بود. ما بلند و با پانتومیم از پدر پرسیدیم: «دختر نارنج و ترنج موقع گوشت کوبیدن چه شعری می خوند؟» پدر که نمی دونست ما برای چی این سوال رو ازش می پرسیم گفت: «دسته سی تو میگم. جوقنک تو گوش کن»
بعد همه خندیدیم و شعر رو تکرار کردیم. وقتی شعر علی آقا رو تطبیق دادیم دیدیم با اختلاف یکی دو کلمه درست گفته و چون نزدیکترین جواب رو داده بود ازش قبول کردن و با تشویق جایزه رو بهش دادن.
در قسمتهای بعدی، ان شاء الله،جریان قصه تعریف کردن باقی پدربزرگهای مجلس اون شب (حاج هادی)، باقی مراسم اون شب، کل متن قصه هایی که بابام تعریف کرد و اسامیشون رو در بالا آوردم میارم. تازه حاج علی، در پایان مراسم اعلام کرد فایل صوتی قصه های بابابزرگ در سالهای گذشته که ضبط کرده بودیم هم آماده است و هر کی می خواد فلش بهش بده براش می ریزه روش. اون شب فلش همرام نبود. بعدا فایلهای صوتیش هم برای علاقه مندان میذارم.
پس این داستان همچنان ادامه دارد...
سلام دوستان.
امسال شب یلدا خونه بابامینا یه برنامه جدید داشتیم. هرسال شب یلدا بابام برامون چند تا قصه تعریف می کنه. بابام حدود 80 سالشه و کلی بابابزرگه! بچه ها و نوه ها و نتیجه ها کلی از قصه هاش خوششون میاد. قصه های قدیمی و خوشکل. تقریبا همه قصه هاش رو چند بار شنیدیم. و هرسال که میومد تعریف کنه می گفتیم این که تکراریه. ولی باز همه با علاقه گوش می کردیم. البته هر سال یکی دو نفر جدید به خانوادمون اضافه شده بود که قصه ها براش جدید بود.
امسال قبل از اینکه بابام شروع به تعریف قصه کنه، علی پسر داداشم (که چون امسال رفته عمره دانشجویی شده حاج علی)، که از چند روز پیش برای درس خوندن خونه بابام مونده بود و ظاهرا همون روز با همکاری پدرم این برنامه رو ترتیب داده بودند، 2تا کتاب (از کتابهای جلال آل احمد) آورد و گفت: «اینها جایزه است برای 2تا کار. اولیش اینکه هر سال که بابابزرگ قصه تعریف میکنه میگین این قصه رو قبلا گفتی. خوب امسال می خوایم یه مسابقه بذاریم. کی می تونه یکی از قصه هایی که بابابزرگ سال های قبل تعریف کرده رو تعریف کنه؟! هر کی یه قصه رو کامل تعریف کنه یه جایزه میگیره.»
بله! همه ساکت شدند! هیچکس حتی یکی از قصه ها رو یادش نبود که کامل تعریف کنه. نوه ها یکی دوتاشون یه تکه هایی از قصه های قبلی یادشون بود. اونم قسمتهایی که براشون جالب و بعضا خنده دار بوده یادشون مونده بود! کامل یادشون نبود.
خلاصه هیشکی اعلام آمادگی نکرد. بالاخره قرار شد تا پدرم یکی دو تا قصه تعریف می کنه همه فکر کنند شاید قصه ها یادشون بیاد. قبل از اینکه بابام شروع به تعریف قصه کنه داداشم مهدی (بابای حاج علی) گفت به قصه ها خوب گوش کنید در پایان از داخل قصه یه سوال می پرسیم هرکی جواب بده جایزه دوم رو میگیره.
بعد بابام داستان اول رو شروع کرد.
و این داستان ادامه دارد...
سلام دوستان!
من حدود 4-5 سال پیش این وبلاگ رو راه انداختم. اون موقع دانشجوی علوم قرآنی بودم. الان پایان نامه ام رو که بدم دیگه درسم تمومه. البته کلی وقته دیگه به وبلاگم سر نزده بودم. اخیرا اتفاقی بهش سر زدم و تصمیم گرفتم به روزش کنم. سعی می کنم دیگه بیشتر سر بزنم. از اینکه به وبلاگم سر می زنید خیلی ممنونم. امیدوارم مطالب مفیدی بیارم که براتون مفید باشه. همراهی شما مایه دلگرمی منه.
التماس دعا
یا حق
سلام. سال نو همگی مبارک
امیدوارم سال نو، سالی بدون گناه، پر از خیر و برکت و شادی و سلامتی برای همگی باشه. میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست! من که الحمد لله نوروز خوبی داشتم. سفر 5 روزه به مناطق جنوب از بهترین خاطرات نوروزم بود.
بهترین سیزده به در عمرم امسال بود که کنار اروند سیزده ام را با شهدا در کردم!
امیدوارم که دست پر برگشته باشم و چیزایی را که گرفتم از دست ندم.
دلدادگان چون ساغر از دلبر گرفتند
از غیر دلبر دامن دل بر گرفتند
دادند جان تا در بر جانانه رفتند
دادند دل جا در بر دلبر گرفتند
رفتند یاران چابک سواران
برخواستند از بستر دنیای فانی
زان پس عروس عشق را در بر گرفتند
پیمانه تردید بشکستند و زین بار
از دست حق جام می باور گرفتند
ناخوانده علم آموزگار عشق گشتند
نارفته مکتب درس بی دفتر گرفتند
رفتند یاران نیزه سواران
سرمست از عشق خدا از سر گذشتند
سرمشق از آن کشته ی بی سر گرفتند
بستند چشم از چشم و دست از دست شستند
این شیوه از عباس نام آور گرفتند
رفتند یارن مهمل سواران
بهر نثار جان به قربانگاه رفتند
با حنجر خود بوسه از خنجر گرفتند
از جان و دل یک یا علی گفتند و رفتند
جام ولا از ساقی کوثر گرفتند
عناوین یادداشتهای وبلاگ