سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بله دوستان.

قصه اولی که بابام شروع به تعریف کرد جدید بود و پدر بدون اینکه اسم قصه رو بگه شروع به تعریف کرد. یکی دو نفر پرسیدن اسم قصه چیه ولی چون بابام گوشش سنگینه متوجه نشد و قصه رو ادامه داد. اونا هم صرف نظر کردن و قصه رو گوش کردن.

بعد از تموم شدن قصه، پدرم قصه دوم رو به نام دختر نارنج و ترنج شروع کرد که تکراری بود ولی چون خیلی تکراری نبود کسی یادش نبود تا داوطلب تعریف کردن بشه. بعد از تموم شدن اون، پدرم اومد قصه سوم رو تعریف کنه که محمد پسر یکی از داداشام که 13سالشه اعلام آمادگی کرد که قصه کره اسب سیاه رو که چندین بار پدرم تعریف کرده بود یادشه و می خواد تعریف کنه. محسن، پسر داداش بزرگم حاج هادی که خودش بابابزرگه، هم اعلام آمادگی کرد که این قصه رو یادشه ولی گفت عیبی نداره محمد تعریف کنه. محمد اومد نیمرخ جلو بابام نشست. قرار شد هرجاش اشتباه کرد بابام تصحیحش کنه و برای اینکه بتونه با گوشای سنگینش صدای محمد رو بشنوه سرش رو به محمد نزدیک کرد.

محمد قصه رو شروع کرد. انگار می خواست درس جواب بده. کاملا خشک و بی روح و با من و من تعریف می کرد. از همون ابتداش هم اشتباه شروع کرد و بابام تصحیحش کرد! وسط قصه هم یه تکه هایی رو جا می انداخت که پدر تصحیح می کرد و تعریفش می کرد. خلاصه قصه رو با هر بدبختی بود و با کمک پدر تعریف کرد و تموم کرد. و با تشویق حاضرین یکی از کتابها به عنوان جایزه بهش داده شد.

بعد بابام قصه دختر پنجه پرونک رو شروع کرد. البته اینم از قصه هایی بود که چندین بار تا حالا سالهای قبل تعریف کرده بود ولی بعد از قصه تعریف کردن محمد، هم اونایی که فکر می کردن یادشونه از تعریف کردن انصراف دادن چون دیدند به همون روز محمد در میان و نمی تونن کامل تعریف کنن، و هم بقیه که حوصلشون از تعریف کردن محمد سر رفته بود مایل بودن خود بابام قصه رو تعریف کنه. خداییش خود بابام یه جور دیگه تعریف می کنه حتی مواقعی که یه قسمتهایی از قصه را فراموش می کنه و مامانم و بقیه یادش میارن و یا بعضی قصه ها رو با هم قاطی می کنه. همش قشنگه!

خلاصه بعد از تموم شدن قصه، مهدی داداشم (که اونم امسال تابستون رفته عمره و شده حاج مهدی)، گفت: «حالا سوال از داخل قصه ها!» اول پرسید پارسال پدر چه قصه هایی تعریف کرده که هیشکی یادش نبود. بعد پرسید:«اولین قصه ای که امشب پدر تعریف کرد اسمش چی بود؟» من فوری گفتم: «نارنج و ترنج» گفت: «نه» گفتم: «دختر نارنج و ترنج» بازم گفت: «نه» بعد با همفکری یادمون اومد اولین قصه همون بود که اسمش رو نگفت. البته اگه من می خواستم اسمی براش بذارم میذاشتم: دختر باهوش

حاج مهدی سوال بعدی رو مطرح کرد:«دختر نارنج و ترنج موقع گوشت کوبیدن چه شعری می خوند؟» در قصه دختر نارنج و ترنج چندین بار این بیت شعر رو خونده بود که هممون تو قصه فهمیده بودیمش ولی حالا یادمون رفته بود! من گفتم: «دسته تو گوش کن. جوقن تو بفهم.»

علی آقا، شوهرم، گفت: «دسته به تو میگم. جوقن تو گوش کن.»

می دونستیم هیچکدوم شعر اصلی نیست چون این بیتهایی که ما می گفتیم آهنگ نداشت. بقیه هم یه چیزایی گفتن ولی بی ربط بود. هیچکس حتی خود حاج مهدی بیت اصلی رو یادش نبود تا قضاوت کنه. پدر بخاطر گوش سنگینش اصلا متوجه سوال نشده بود. ما بلند و با پانتومیم از پدر پرسیدیم: «دختر نارنج و ترنج موقع گوشت کوبیدن چه شعری می خوند؟» پدر که نمی دونست ما برای چی این سوال رو ازش می پرسیم گفت: «دسته سی تو میگم. جوقنک تو گوش کن» 

 بعد همه خندیدیم و شعر رو تکرار کردیم. وقتی شعر علی آقا رو تطبیق دادیم دیدیم با اختلاف یکی دو کلمه درست گفته و چون نزدیکترین جواب رو داده بود ازش قبول کردن و با تشویق جایزه رو بهش دادن.

در قسمتهای بعدی، ان شاء الله،جریان قصه تعریف کردن باقی پدربزرگهای مجلس اون شب (حاج هادی)، باقی مراسم اون شب، کل متن قصه هایی که بابام تعریف کرد و اسامیشون رو در بالا آوردم میارم. تازه حاج علی، در پایان مراسم اعلام کرد فایل صوتی قصه های بابابزرگ در سالهای گذشته که ضبط کرده بودیم هم آماده است و هر کی می خواد فلش بهش بده براش می ریزه روش. اون شب فلش همرام نبود. بعدا فایلهای صوتیش هم برای علاقه مندان میذارم. 

پس این داستان همچنان ادامه دارد... 


نظر یادتون نره() حرف دل و خاطره ،

 خدا هست!   


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ