سلام به همه عزیزان
طاعات و عبادات همگی مورد قبول حق
دوباره یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...
بعد از وقفه ای چندساله مجدد در خدمتتون هستم.
امیدوارم بتونم مطالب مفید و قابل استفاده براتون بذارم.
با من همراه باشید
یاحق
به احترام و به عشق زادگاهم، وبلاگی برای معرفی سلطان آباد ساختم که از همه تقاضا می کنم به اون سر زده و نظرات خودتون رو بذارید.
http://soltanabad92.parsiblog.com/
بشتابید ، بشتابید...
میتونید خطا رو مشخص کنید !؟
{ بسم الله الرحمن الرحیم، قل هو الله أحد، الله الصمد، لم یلد ولم یولد، ولم یکن له کفوآ أحد}
{ بسم الله الرحمن الرحیم، قل هو الله أحد، الله الصمد، لم یلد ولم یولد، ولم یکن له کفوآ أحد}
{ بسم الله الرحمن الرحیم، قل هو الله أحد، الله الصمد، لم یلد ولم یولد، ولم یکن له کفوآ أحد}
.
.
.
.
.
.
.
تموم شد عزیزان، خطایی وجودنداشت، 1بارقرآن روختم کردیم :)
شما هم بذارید تو وبتون ببینم بالاخره کسی می تونه خطا رو پیدا کنه یا نه؟!!! و اجرش روبگیرید.
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام. من اومدمممممممممممممممم. سال نو مبارک.
مشهد جای همگی سبز بود. برای تمام اونایی که تو وبلاگم نظر دادن و میدن دعا کردم!!!! حواستون باشه. دیگه دست خودتونه که مشمول دعا بشین یا نه!
زائری بارانی ام آقا به دادم می رسی؟
بی پناهم، خسته ام، تنها؛ به دادم می رسی؟
گرچه آهو نیستم، اما پر از دلتنگیم
ضامن چشمان آهوها، به دادم می رسی؟
از کبوترها که می پرسم نشانم می دهند
گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟
ماهی افتاده بر آبم، لبالب تشنگی
پهنه ی آبی ترین دریا، به دادم می رسی؟
ماه نورانی شبهای سیاه عمر من
ماه من، ای ماه من، آیا به دادم می رسی؟
من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا، به دادم می رسی؟
بازهم مشهد، مسافرها، هیاهوی حرم
یک نفر فریاد زد: آقا به دادم می رسی؟
جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.
قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان. برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان. و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت شاه کلید است!
در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد.
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند.
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت: نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهر چیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد. پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند:علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟
مرد به سادگی جواب داد:
چون این همون کسیه که در را برویم باز میکنه!
عناوین یادداشتهای وبلاگ